نیامدی و کهنسالهایمان مُردند
در آستانهٔ مرگاند نوجوانیها
چقدر تهمتِ ناجور بارمان کردند
چقدر طعنه که: «دیوانهها! روانیها!
کسی برای نجات شما نمیآید
کسی نمیرسد از پشتِ نُدبهخوانیها»
مسیحِ آمدنی! سوشیانس! ای موعود!
تو ـ هر که هستی از آنسوی مهربانیها!
بگو به حرف بیایند مردگانِ سکوت
زبان شوند و بگویند بیزبانیها
هنوز پنجرهها باز میشوند و هنوز
تهی است کوچه از آوازِ شادمانیها
و زرد میشوند و دانهدانه میافتند
کنار پنجرهها برگِ شمعدانیها.